Monday, January 26, 2009

رضا شاه انگلیسی نبود

تمجيد «آيرونسايد» از رضاخان
«آيرونسايد» ژنرال بلند‌پايه انگليسي از پايه‌‌هاي اصلي سياست خارجي انگليس در ايران در سال پاياني حكومت قاجار به شمار مي‌رود. او از طراحان اصلي سياستي بود كه براساس آن پرونده حاكميت 153 ساله دودمان قاجار بايد به دست رضاخان پهلوي و با كودتائي كه از لندن طراحي و حمايت مي‌شد در هم مي‌پيچيد.

«آيرونسايد» كيست؟
«سرادموند آيرونسايد» جوان‌ترين سرلشگر انگليسي تا آن زمان در ارتش بريتانيا بود. وي كه در 1880 ميلادي متولد شد در 39 سالگي بالاترين رتبه شواليه‌گري خود را در ارتش بدست آورد. نخستين مأموريت مهم او نظارت بر عقب نشيني نيروهاي بريتانيائي از لشكركشي نافرجام به «آرخانگلسك» پس از انقلاب بلشويكي روسيه بود. عقب‌نشيني سربازان انگليسي و يوناني در آسياي صغير (تركيه) در تابستان 1920 نيز زيرنظر او انجام گرفت. آيرونسايد از شهريور 1299 تا ارديبهشت 1300 مامور خدمت در ايران و هدايت كودتاي رضاخان پهلوي بود.
پس از اين مرحله كه موضوع مقاله‌ حاضر است وي به رياست دانشكده افسري انگلستان منصوب شد (26 ـ 1922) و تا درجه ارتشبدي ارتقاء مقام يافت و در 1940 رئيس كل ستاد ارتش بريتانيا گرديد. «وينستون چرچيل» در همان سال او را بازنشسته و عضو مجلس اعيان انگلستان كرد. آيرونسايد خاطرات خود را در طول دوران خدمت در دفتر يادداشت روزانه‌اي مي‌نوشت كه بعدها پسرش آن را منتشر كرد. وي در 1959 در 79 سالگي درگذشت.

«آيرونسايد» باني كودتاي رضاخان
در تابستان 1299 بلشويكها در تعقيب نيروهاي مخالف و همچنين انگليسي‌هائي كه از اين نيروها حمايت مي‌كردند، بار ديگر وارد رشت و انزلي شدند و نيروهاي انگليسي مستقر در اين دو منطقه را تارومار كردند. اين حادثه ضربه سختي به روحيه نيروهاي انگليسي وارد كرد. به همين دليل در مهرماه همان سال دولت انگلستان يك ژنرال خود به نام «آيرونسايد» را مامور كرد تا ضمن ورود به تهران نيروهاي انگليسي را سامان تازه‌اي بخشيده يك حكومت قدرتمند طرفدار انگلستان را در تهران به روي كار آورد. وظيفه اين افسر انگليسي اين بود كه با تقويت روحيه از دست رفته سربازان انگليسي مانع از پيشروي مجدد روسها شود و نگذارد آنان از ناحيه منجيل جلوتر بيايند. «آيرونسايد» پس از انتصاب به اين سمت تلاش‌هاي خود را آغاز كرد . هم او بود كه به دستور «لردكرزن» وزير خارجه وقت انگلستان و همراهي «نورمن» سفير آن كشور در تهران نقشه كودتاي رضاخان را به اجرا در‌آورد.
آيرونسايد در شهريور 1299 از بغداد به قزوين آمد تا فرماندهي قواي نظامي انگليس مستقر در شمال ايران را برعهده بگيرد. در آن زمان «استاروسلسكي» فرمانده قزاق‌ها به دليل توفيق در دفع انقلابيون نهضت جنگل در شمال ايران توانسته بود محبوبيتي نزد شاه كسب كند به طوري كه وقتي وارد رشت شده بود، شاه لقب «سردار» به او بخشيد. اين محبوبيت طبعا مانع تشكيل يك ارتش ايراني تحت نظارت آيرونسايد بود. به همين دليل اولين كار آيرونسايد و نورمن اين بود كه احمد شاه قاجار را وادار كردند فرمانده روسي نيروهاي قزاق را بركنار كرده، يك فرمانده ايراني به جاي او بگمارد. شاه سردار همايون را به فرماندهي نيروهاي قزاق منصوب كرد و آيرونسايد هم يكي از افسران خود ـ به نام سرهنگ «هنري اسمايت» را به اداره امور نيروهاي قزاق و سرپرستي امور مالي آن گماشت1 آيرونسايد در 11 آبان 1299 به اردوگاه قزاق‌ها رفت و درباره افسران ايراني تحقيقاتي به عمل آورد. وي در يادداشتهاي خود چنين نوشت:
«... رضاخان بدون شك يكي از بهترين افسران است و اسمايت توصيه مي‌‌كند كه رضاخان عملاً رئيس اين دسته باشد و تحت نظر فرمانده سياسي كه از تهران تعيين شده، عمل كند ...» 2
آيرونسايد پس از بازديد ديگري از نيروهاي قزاق در 24 دي 1299 چنين مي‌نويسد:
«من به ديدار قزاقان ايراني رفته آنان را از نظر گذراندم. اسمايت سر و ساماني به وضعشان داده است. مواجب اينها مرتباً پرداخت شده است و اكنون اين افراد لباس و مسكن دارند ... فرمانده كنوني قزاقان (سردار همايون) موجود حقير و بي‌بو و خاصيتي است و روح و روان واقعي اين گروه سرهنگ رضاخان است، يعني همان مردي كه قبلاً بسيار به او علاقمند شده بودم. اسمايت مي‌گويد مردي نيكوست و من به اسمايت گفته‌ام كه به سردار همايون مرخصي بدهد تا به سركشي املاك خود برود.» 3
آيرونسايد در جاي ديگري از همين يادداشت پس از شرحي در ستايش از رضاخان مي‌نويسد:
«شخصاً عقيده دارم يك ديكتاتوري نظامي گرفتاريهاي ما را در ايران برطرف خواهد كرد و ما را قادر خواهد ساخت بي‌هيچ دردسري اين كشور را ترك گوئيم»4
با كنار زدن سردار همايون، رضاخان عملاً در مقام فرماندهي نيروهاي قزاق قرار گرفت و روابطش با آيرونسايد و اسمايت روز به روز نزديكتر شد.
دولت لندن براي انجام كودتائي كه نقشه آن را كشيده بود به دو چهره سياسي و نظامي نياز داشت. انگليسي‌ها پس از بررسي‌هاي لازم، سيدضياءالدين طباطبائي را به عنوان چهره سياسي و رضاخان را به عنوان چهره نظامي موردنظر خود برگزيدند. كودتاي سوم اسفند 1299 با نقشه ژنرال آيرونسايد و با اراده اين دو به اجرا گذارده شد. سيدضياء مسئول پيشبرد كودتا از نظر سياسي و رضاخان عامل نظامي آن بود.
روز 10 بهمن 1299 ژنرال آيرونسايد در ملاقات با رضاخان، حمايت خود و دولت انگليس از قدرت گرفتن وي را در تهران اعلام كرد. در اين ديدار رضاخان توافق كرد كه پس از فتح تهران توسط نيروهاي قزاق، مقام نخست‌وزيري به سيد ضياء‌الدين سپرده شود و براي اينكه رضاخان اطمينان بايد كه در تصرف تهران مشكلي وجود نخواهد داشت، ژنرال انگليسي به او اعلام كرد كه احمدشاه در جريان اين اقدام قرار داد و «نورمن» سفير انگلستان مشكلات احتمالي را حل خواهد كرد.
آيرونسايد روز 23 بهمن يعني 10 روز قبل از وقوع كودتا، نقشه كامل آن را در اختيار رضاخان قرار داد و از خواست كه شديداً رفتار نظاميان عامل كودتا (قزاق‌ها) را تحت‌نظر داشته باشد تا اقدامي خلاف برنامه كودتا انجام ندهند. او راجع به اين ديدار چنين نوشته است:
«من با رضاخان مصاحبه كرده‌ام و سركردگي قزاقان ايراني را به طور قطعي به او سپرده‌ام. او مردي واقعي و رك‌ترين مردي است كه تاكنون ديده‌ام. به او گفته‌ام كه قصد دارم بتدريج او را از قيد تسلط خود رها سازم ... در حضور اسمايت صحبت مفصلي با رضا داشتم و هنگاميكه موافقت كردم او را به حال خود رها سازم دو نكته را برايش روشن ساختم. 1ـ هنگامي‌ كه از هم جدا مي‌شويم نبايد بكوشد مرا از پشت هدف قرار دهد و اگر چنين كند اين كار به نابوديش منجر خواهد شد. 2ـ شاه تحت هيچ شرايطي نبايد بر كنار شود ... رضا با چرب زباني قول داد و من و او دست يكديگر را فشرديم. 5
آيرونسايد يك هفته قبل از وقوع كودتا يعني روز 27 بهمن 1299 به تهران آمد تا «نورمن» وزير مختار انگلستان را در جريان كودتاي قريب‌الوقوع خود قرار دهد. نورمن از شنيدن خبر انتخاب رضاخان به فرماندهي نظامي كودتا، وحشت كرد. 6 او اعتقاد داشت رضاخان با روحيه‌اي كه دارد، قبل از هر چيز ، به فكر پائين كشيدن احمد شاه از تخت سلطنت خواهد افتاد ولي «آيرون سايد» به وي اطمينان داد كه چنين واقعه‌اي رخ نخواهد داد. 7
«آيرونسايد» در يادداشتهاي مربوط به 29 بهمن ـ 4 روز قبل از كودتا ـ تصريح كرد « براي ما كودتا از هر چيز ديگر مناسب‌تر است. 8 وي در كتاب خاطرات خود گفته است: «تصور مي‌كنم همه قبول دارند كه من كودتا را مهيا كرده‌ام. دقيقاً مي‌توان گفت كه من كودتا كردم»


پانوشت‌ها:
1ـ فشار انگليسي‌ها براي بركناري فرمانده روسي قزاق‌ها در ايران به حدي براي مشيرالدوله رئيس‌الوزرا غيرقابل تحمل بود كه وقتي نتوانست مانع تسليم شدن شاه در برابر آيرونسايد شود، از مقام خود استعفا داد و شاه سپهدار رشتي را به عنوان رئيس‌الوزرا جانشين وي ساخت ـ 7 آبان 1299
2ـ فرهنگ جديد سياسي ـ محمد مهرداد ـ انتشارات هفته صفحه 259
3ـ فرهنگ جديد سياسي، همان
4ـ خاطرات سري آيرونسايد ـ به نقل از : سيد ضياءالدين طباطبائي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، ص 19.
5ـ فرهنگ جديد سياسي ـ همان
6ـ رضاشاه از تولد تا سلطنت ـ دكتر رضا نيازمندي ـ صفحه 422
7ـ رضاشاه از تولد تا سلطنت، همان
8ـ خاطرات سري آيرونسايد، همان.
9ـ دولت و حكومت در ايران ـ دكتر شاپور رواساني ـ صفحه 115.

Monday, January 19, 2009

پهلوي و بهاء

با روی کار آمدن سلسله پهلوی، شرایط جدید بر فضای فکری ، سیاسی و اعتقادی جامعه ایرانی حاکم شد. رضا خان با هر نیت و قصدی ، در صدد ایجاد تحول در ساختار اجتماعی ایران بود و به همین سبب، نوخواهی و نوگرای را در همه شؤون، شعار خود قرار داده بود.

. از نظر وی، سنت و مذهب، ‌مهم‌ترین مانع برای پیشبرد اهداف او به شمار می رفت. از این رو، وی با اندیشیدن تمهیداتی، در صدد ایجاد محدودیت‌هایی برای بخش روحانیت بر آمد. همزمان با این اقدام، توجه بیش از حد به علوم و فنون و مظاهر غربی در جامعه ایرانی، زمینه را برای ورود افکار غیردینی و ضد مذهبی فراهم آورد.

بسیاری از تحصیل‌کردگان غربی در آن برهه، در شمار گروه‌های مرجع در آمدند و کم کم نسل جدید، روابط محکم‌تری را با این گروه‌ها برقرار کرد. از طرف دیگر، روحانیت با احساس خطر در این زمینه، به تکاپوی جدیدی دست زد تا شرایط موجود را در مقابل حوادث و وقایع احتمالی حفظ کند. (1)
به طور کلی جامعه روحانیت و اقشار مذهبی ایران در دوره جدید با سه جریان عمده فکری مواجه بود که به نوعی آنان را به رویارویی و چالش فرا می‌خواند.
جریان اول همان فارغ‌التحصیلان غرب بودند که مدتی را در دیار فرنگ به کسب علم و دانش گذرانده و پس از مراجعت به وطن، در رأس امور علمی‌، فرهنگی و اجتماعی قرار گرفته بودند. آن‌ها در شرایط جدید به واسطه اتکا به حمایت همه جانبه دولت و نظام شاهنشاهی، در انتظار فرصتی برای جانشینی و جایگزینی روحانیت و علمای حوزه‌های دینی تحت عنوان گروه‌های مرجع جدید بودند. به ویژه این که با افتتاح دانشگاه‌های متعدد، در شهرهای مختلف کشور و ورود دانشجویان به این مراکز علمی، رابطه نسبتا خوبی بین نسل جوان و این گروه‌های مرجع جدید برقرار می‌شد.
حاصل این توافق و تفاهم، ظهر و پدیده روشن فکری بود که ریشه در دوره قاجاریه داشت، اما در دوره پهلوی به شدت مورد تأکید و تشویق قرار می‌گرفت. علاوه بر مراکز علمی و فرهنگی، بسیاری از مناصب اجرایی و اداری نیز در تصدی این نسل جدید بود. بنابراین زمینه لازم برای بیرون راندن و به حاشیه کشاندن جریان مذهبی و نمایندگان آن یعنی «روحانیت» فراهم بود. حتی در قوه مقننه و قضاییه نیز به جهت قانون‌گذاری و نظارت بر آن، و با توجه به جو حاکم مذهبی بر جامعه ایران و از حیث ماهیتی، روحانیان و مجتهدان جامع‌الشرایط تأثیرگذار بوده و مسؤولیت‌هایی را در این عرصه احراز کرده بودند. تعداد عالمان در شرایط موجود رو به کاشه نهاد و فارغ‌التحصیلان علوم و فنون جدید جانشین آن‌ها شدند. شاید تصور می‌شد مهم‌ترین چالش‌ قشر روحانیت،‌ آشتی‌ناپذیری سنت و تجدد بود. روشن فکران به طور اساسی عامل انحطاط و عقب‌ماندگی ایران را سنت‌زدگی و دخالت بیش از حد امر مذهب در شؤون اجتماعی جامعه، می‌دانستند. بنابراین هیچ‌گونه تعامل مشترکی را با روحانیت برای پیشبرد امور نمی‌پذیرفتند. از دیگر سو در بین برخی لایه‌های مذهبی نیز ورود فرهنگ و تمدن غربی، برابر با نادیده انگاشتن دین تلقی می‌شد و به هیچ رو، پیوندی بین ان دو برقرار نبود.
جریان دیگری که متدینان از گسترش آن احساس خطر می‌کردند،‌ نفوذ ایده‌های کمونیستی در ایران بود. با توجه به گذشته تاریخی و سلطه نظام استبدادی، اشاعه شعارهای عدالت‌خواهی و تکیه بر آزادی برای عموم مردم پرجاذبه بود. به همین خاطر، همزمان با نشر این افکار، بسیار از جوانان جزو باورمندان این اعتقاد شدند. البته میزان گرایش جوانان و قشر تحصیل کرده به این اعتقاد به تناسب دارای شدت و ضعف بود. بعضی تنها دلبسته شعار برابری و عدالت تفکر سوسیالیستی بودند و به همین خاطر برای اشاعه آن تلاش می‌کردند. برخی دیگر نیز جزو معتقدان به فلسفه کمونیسم و مارکسیسم شدند و در مسیر ضدیت با دین گام برداشتند. نقطه مقابل جامعه دینی آن زمان، «حزب توده» قرار داشت که با بهره‌گیری از ایده‌های کمونیستی و شعار حاکمیت مردم توانسته بود، گروه زیادی را نسبت به این اعتقاد متمایل سازد. نفوذ حزب توده به خصوص در بین بخشی از طبقه روشن‌فکر و همچنین عناصر نظامی ارتش ایران، دغدغه‌هایی را در پی داشت. مخالفان اصلی این طرز فکر از یک سو نهاد سلطنت بود که مظاهر قدرت و اقتدار آن مبتنی بر سلطه یک فرد بر جامعه و احراز قدرت مطلقه بود. از سوی دیگر روحانیان و بخش مذهبی جامعه نیز، اشاعه فرهنگ کمونیستی را برای حیات دینی، خطر آفرین تشخیص داده بودند.
جریان فکری سومی که در سایه مساعدت‌های رژیم گذشته بالنده شد و بر بسیاری از ارکان سیاسی و اقتصادی کشور سایه افکند، بهاییت بود. معتقدان به این مسلک به ویژه از دهه 20 به بعد، با گسترش فعالیت، دارای مناصب مهمی در دولت شدند و بر همین اساس، بیش از نیمی از وزرای کابینه هویدا را بهاییان تشکیل می‌دادند. به موازات توفیق آنان در تصدی امور اجرایی و اداری، تبلیغات فرهنگی و اعتقادی آنان نیز افزایش یافت و بسیاری از آن‌ها به نقاط محروم کشور مبلغ می‌فرستادند. همچنین فعالیت گسترده‌ای را برای ترغیب دانش‌آموزان و دانش‌پژوهان برای گرویدن به این نحله سیاسی و فکری آغاز کردند. قدم اول آنان برای ترغیب دیگران به بهاییت، ایجاد شبهه و زیر سؤال بردن بسیاری از احکام و اعتقادات اسلامی بود. این مسأله نگرانی‌های فراوانی را در جامعه دینی به بار آورد و بسیاری از علمای شیعی با نوشتن جواب‌ها و بیانیه‌ها و کتاب‌ها،‌ در صدد برآ مدند تا ضمن تلیغ شایسته دین اسلام، دلایل ابطال فرقه بهاییت و سست بودن اعتقاد آن را به اثبات رسانند و در این راه نیز گام‌های بزرگی برداشته شد.
جنبش‌های دینی و مذهبی دوره پهلوی دوم در چنین فضایی متولد شد و رشد و نمو کرد. بنابراین بحث انجمن حجتیه مهدویه را می‌بایست با همین رویکرد، مورد توجه و بررسی قرار داد.(2)

پیشینیه بهاییت
پس از فعالیت‌های محروم علامه مجلسی و مبارزه‌های سیاسی علمای دیگر در دهه‌های اخیر، استعمار بارها برای تسخیر و تسلط بر ایران اقدام کرد و با قیام روحانیت شکست سختی خورد، «از جمله فتوای دفاع در برابر حمله روس‌ها توسط مرحوم کاشف‌الغطاء و ملااحمد نراقی در جنگ جهانی اول، و همچنین فرمان جهاد در برابر حمله متجاوزان از سوی سید محمد مجاهد اصفهانی و ملا محمد استرآبادی ، و همچنین فتوای تحریم تنباکو علیه انگلیس توسط میرزای شیرازی و دیگر مقابله‌های روحانیت ....» استعمار، میزان قدرت و نفوذ مردمی روحانیت را کشف کرد و یکی از منفذهای ورود خود به جامعه مسلمنان را نفوذ در این دژ مستحکم یافت؛ لذا با به راه انداختن جریان‌های به اصطلاح مذهبی یا تقویت و توسعه آنها نظیر بهاییت، قصد ایجاد شکاف و نفاق در بین روحانیت و امت مسلمان داشت و با فرقه فرقه کردن شیعیان و بی‌ارزش‌ نمودن عقیده مهدویت و رخنه در صفوف روحانیت و ... به دنبال اخلال بود.(3)
تاریخ پیدایش بهاییت به 125 سال پیش باز می‌گردد که ابتدا با علم کردن سید علی محمد باب و ادعای با بیت امام عصر آغاز و سپس با دعای مهدویت ادامه یافت و از ناحیه استعمار روسیه تزاری و انگلیس حمایت و در سایه حکومت‌های جور پادشاهی ‌آزادانه به برقراری مراکز و محافل تبلیغایت و فعالیت علنی با پرچم مخصوص خود می‌پرداخت. بهاییت در واقع شاخه‌ای از استعمار فرهنگی ـ فکری بود که به قصد ایجاد انحراف و جلوگیری از احیای فکر دینی در جوامع اسلامی به وجود آمد . (4) و پس از تغییر حکومت تزار یکسره به خدمت انگلیس در آمد و با کسب مقام جهان‌خواری آمریکا نیز در آغوش این استعمار نو به خوش خدمتی و نوکری پرداخت و راه صهیونیسم را در کشورهای اسلامی پیمود و آن را تبلیغ کرد.
در کودتای 28 مرداد که پایه‌های رژیم متزلزل بود و می‌کوشید تا مسایل فرعی و جنبی را در جامعه مطرح کند و مردم را سرگرم نماید تا از تثبیت رژیم دیکتاتوری و غاصب غال شوند و آن‌ها در سایه غفلت، سرگرمی و اختلاف در بین مردم امور خود را پیش برند لذا ناچار بدند تا به وسیله یک جریان انحرافی مثل بهاییت را مطرح کرده و رشد دهند. هر چند این فرقه ضاله اجنبی به مزبله تاریخ سرازیر شد ، ولی پیدایش آن بی‌حاصل نبود و در راه خود موفق شد که عده‌ای را به مسایل فرعی و جنبی منحرف کرده و مشغول سازد. این عده گروهی به نام انجمن ضد بهاییت بودند و بزرگ‌ترین خدمت انجمن این بود که رژیم را به مقصود خودش، یعنی «ثبات حکومت» برساند. (5)

زمینه‌های شکل‌گیری انجمن
پس از دهه 20، همزمان با رونق گرفتن فعالیت فرقه بهاییت و نفوذ روز‌افزون معتقدان آن در عرصه حاکمیت، بسیاری از روحانیان و اقشار مذهبی در صدد مبارزه و مقابله بر‌آمدند. استفاده از وعظ و منبر و ایراد خطابه از سوی روحانیان، شیوه معمول آنان برای ایجاد ارتباط با مردم بود و از انی طریق آنها می‌توانستند، ترفند‌های عناصر بهایی را خنثی سازند. نقش عمده برگزاری چنین جلساتی به عهده هیأت‌های مذهبی بود. این هیأت‌ها در مشهد بسیار فعلا بودند. از آنجا که ضرورت نظم و سامان چنین حرکتی محسوس بود، برای نشر فرهنگ اسلامی و مبارزه با مظاهر غیردینی و مقابله با افکار انحرافی، برخی از مرازک علمی و فرهنگی شکل گرفت. از مهم‌ترین جمعیت‌ها و انجمن‌هایی که در مشهد پا به عرصه ظهور گذاشت، هیأت‌های مؤتلفه اسلامی بود. این تشکل، مرکب از 6 جمعیت و انجمن به نام‌های کانون نشر حقایق اسلامی ، انجمن پیرامون قرآن، انجمن تبلیغات اسلامی، جمعیت طلاب علوم دینی، جمعیت مبارزین اسلام و هیأت‌های ابوالفضلی بود. (6)
رهبر هیأت‌های مؤتلفه اسلامی ، شیخ علی‌اکبر نوقانی بود که در مسجد گوهرشاد منبر می‌رفت و در مورد فعالیت بهاییت به مؤمنان هشدار می‌داد. محمدتقی شریعتی، از بنیان‌گذاران کانون نشر حقایق بود که فعالیت‌های بسیاری را در زمینه علوم و معارف اسلامی و تفسیر قرآن داشت. انجمن پیروان قرآن نیز به وسیله شیخ علی‌اصغر عابدزاده تأسیس شده بود. وی‌ مؤسس مهدیه مشهد نیز بود و برخی بر این باورند که تأسیس مهدیه در تهران و دیگر شهرستان‌های کشور نیز، ملهم از اقدام مرحوم عابدزاده بود. (7)
انجمن تبلیغات اسلامی در فروردین ماه 1321 به وسیله عطاءالله شهاب‌پور، مدیر و صاحب‌ امتیاز مجله «نور دانش» ، حشمت‌الله دولتشاهی و علی‌اشرف در تهران تشکیل شد و با گسترش فعالیت خود، در مشهد نیز دارای شعبه شد.(8)
نماینده جمعیت طلاب علوم دینی، آقای مصباحی بود و شاخه‌ای از فداییان اسلام در مشهد نیز جمعیت مبارزین اسلام را تشکیل می‌دادند. هیأت ابوالفضلی سراب که نماینده هیأت‌های مذهبی در مشهد بود تحت نظر آقای نجاریان فعالیت می‌کرد. شیخ محمود حلبی نیز در هیأت‌های مؤتلفه اسلامی عضویت داشت. وی در آغاز روحانی هیأت مسلم بن عقیل بود و هر سال در روزهای قبل و بعد از نیمه شعبان ، در خیابان گوهرشاد ـ صاحب‌الزمان فعلی ـ که محل سکونت عده‌ای از بهاییان بود، مراسم با شکوهی را برگزار می‌کرد. بسیاری از هیأت‌های مذهبی در آن زمان، تحت نظر آقای میرزا احمد کفایی قرار داشت که با دربار پهلوی رابطه خوبی برقرار کرده بود. این مسأله باعث شد که در ذهن بسیاری از فعالان سیاسی ، مذهبی ، نظیر شیخ محمود حلبی ، محمدتقی شریعتی و شیخ علی‌اصغر عابدزاده و .... این رابطه، نامطلوب جلوه کند، به خصوص این که بسیاری از این جلسه‌های مذهبی، فاقد روحیه سیاسی بودند و بیش‌تر به امور دینی صرف می‌پرداختند. اما در نتیجه مساعدت‌های نامبردگان ، نیمی از این هیأت‌ها در مسیر فعالیت سیاسی قرار گرفتند. (8)
پس از شهریور 1320، کار عمده آقای حلبی در مشهد مبارزه با بهاییت و پرداختن به امور تبلیغی در قالب منبر بود و در این زمینه مهارت و شهرت خاصی پیدا کرد. حلبی در برخورد با بهاییان، متأثر از مرحوم آیت‌الله شیخ احمد شاهرودی بود که ردیه‌ای بر مرام و مسلک با بیان نوشته بود.
هیأت‌های مؤتلفه‌ اسلامی به موازات گسترش نفوذ بهاییان، بر آن شدند د و نفر را مأمور تحقیق و پژوهش پیرامون بهاییان کنند تا از این طریق ضمن آگاهی بر نحوه عملکرد این فرقه، تمهیدات لازم را برای تربیت کادری زبده از جوانان، برای مقابله فکری با بهاییان فراهم آوردند. به همین خاطر، شیخ محمود حلبی و سید عباس علوی‌، مأمور این کار شدند. اما سید عباس علوی پس از مدتی همنشینی با اعضا فرقه مذکور، به تدریج دین و ایمان خود را از دست داده و در شمار معتقدان و مدتی بعد در زمره مبلغان بهایی در آمد. این مسأله باعث شد که مذهبیون، خطر گسترش فرقه مذکور را جدی تلقی کنند و به همین خاطر ، شیخ محمود حلبی و سید عباس علوی ، مأمور این کار شدند. اما سید عباس علوی پس از مدتی همنشینی با اعضای فرقه مذکور، به تدریج دین و ایمان خود را از دست داده و در شمار معتقدان و مدتی بعد در زمره مبلغان بهایی در آمد. این مسأله باعث شد که مذهبیون، خطر گسترش فرقه مذکور را جدی تلقی کنند و به همین خاطر به اقدامات عمیق‌تری در این خصوص دست زنند. (9)
شیخ محمود حلبی از روحانیان سیاسی‌ای بود که در جریان جنبش ملی نفت، سخنرانی‌های بسیار آتشین در تهییج مردم و در حمایت از آیت‌الله کاشانی ایراد می‌کرد اما بعد از کودتای 28 مرداد سیاست را رها کرد. (10) در مورد او می‌گفتند که در همان دوره پرچمی در دست و لباسی آماده رزم بر تن داشت و بر ایوانی در مشهد ایستاده بود و مردم را به مبارزه علیه انگلیسی‌ها فرا می‌خواند و خود نیز حرکت می‌کرد تا دیگران در پی او بیایند.(11) اما این همه شور و هیجان به واسطه بروز اختلاف بین رهبران نهضت ملی شدن صنعت نفت به یکباره فروکش کرد. برخی نیروهای مذهبی از ادامه فعالیت‌های سیاسی نا امید شدند و به تدریج زمینه مناسبی برای بروز ایده‌های غیرسیاسی و پرداختن به مسایل صرفا مذهبی و دینی در بین بعضی از فعالان پدیدار شد. آنان به این اعتقاد رسیدند که می‌بایست، عرصه سیاست را به سیاست‌مداران بخشید و هر چه سریع‌تر خود را از این مرحله نجات داد و تنها بایستی به امور دینی پرداخت و دل را به آداب و رسوم و مناسک و مراسم مذهبی خشنود ساخت تا شرایط برای ظهور امام زمان (عج) فراهم شود.
این تفکر به تدریج طرفدارانی برای خود پیدا کرد و بسیاری از عناصر فعال پیشین با پیروی از این بینش در ترویج تفکر جدایی دین از سیاست کوشیدند. نمونه بارز این عناصر ریمن نخعی بود. وی در خانواده‌ای بهایی به دنیا آمد و در ضد اطلاعات ارتش خدمت می‌کرد و سابقه فعالیت در حزب ایران و همکاری با افرادی نظیر شاپور بختیار، اللهیار صالح، ابوالفضل قاسمی را داشت. او پس از حوادث ملی شدن صنعت نفت، از عرصه سیاست کناره‌گیری و به سمت روحانیان و نیروهای مذهبی گرایش پیدا کرد و با ایجاد «کانون تشیع» به شدت بر ایده جدایی دین از سیاست و پیروی از خط ولایت و امامت شیعه تأکید ورزید.(12)
این نوع نگرش، در فعالیت‌های انجمن تبلیغات اسلامی نیز دیده می‌شد. اعضای این تشکل بر جنبه‌های غیرسیاسی عملکرد خود تأکید می‌ورزیدند.(13)
در چنین فضایی، شیخ محمود حلبی نیز خود را از عرصه سیاست کنار کشید. وی با این که در فهرست کاندیداهای مجلس هفدهم شورای ملی قرار داشت (14) و خانه او محل رفت و آمد نیروهای منتسب به جبهه ملی بود، بعد از بروز اختلاف در بین سران نهضت، در آخرین روز اسفند 1330، زادگاه خود را ترک و به تهران مهاجرت کرد و در خیابان لرزاده و میدان حسن‌آباد، محفلی را تحت عنوان انجمن ضد بهاییت تشکیل داد که بعدها در سال 1336 نام «انجمن حجتیه مهدویه» را به خود گرفت.(15)

انگیزه‌های تأسیس انجمن
هدف از تشکیل «انجمن خیریه حجتیه مهدویه» که مقارن با کودتای آمریکایی 28 مرداد 1332 و توسط آقای شیخ محمود ذاکرزاده تولایی (حلبی) تأسیس شد، مبارزه با بهاییت بود. آقای حلبی با مشاهده انحراف سیدعباس علوی، مسأله بهاییت را خطر بزرگی تشخیص می‌دهد و با برقراری تماس با افراد فریب خورده از بهاییت، راه‌یابی به جلسات تبلیغی آن‌ها، مناظره و مباحثه با آنان و مطالعه هایی که کرده بود به تدریج در بحث‌ها تبحر پیدا کرد. آقای محمدتقی شریعتی و آقای امیرپور نیز از همکاران ایشان بودند. (16)
آقای حلبی پس از مهاجرت به تهران، شروع به جذب نیرو می‌کند و اطلاعات و تجربه‌های بحثی خود را منتقل می‌نماید. از آن جا که بهاییت مانند مساجد ما علنی و با پرچم فعالیت می‌کرد و خطر آن نزد علما منعکس شده بود، آقای حلبی و دوستانش پس از یک سری موفقیت‌ها، مورد حمایت علما قرار گرفتند و علما اجازه استفاده از سهم امام را نیز به آن ها دادند.(17)
طاهر احمدزاده (18) از نزدیک‌ترین دوستان شیخ محمود حلبی، اعتقادهای او را در مبارزه با بهاییت چنین بیان می‌کند:
تمام صحبت شیخ حلبی این بودکه تکلیف امروز ما منحر به این است که با بهایی‌ها مبارزه کنیم. او با سوگند‌هایی که مخصوص خودش بود، مثلا «والله العلی الاعظم الاعلی» بر این نکته تأکید می‌کرد که امروز امام زمان (عج) جز این خدمت را از کسی نمی‌پذیرد و چیزی جز این انتظار ندارد. روزی بعد از پایان صحبت ایشان من در کنار او نشستم و سکوت کردم. ایشان به من گفت: آقای احمدزاده من معنای سکوت شما را می‌فهمم و می‌دانم که شما با این حرف من مخالفید، ولی من به شما علاقه دارم و از باب خیرخواهی می‌گویم که به خدا قسم، امروز تکلیف شرعی و دینی ما آن است که با بهاییت مبارزه کنیم. می‌خواهم عرض بکنم که تشخیص من این بود که دیدگاه‌های مرحوم حلبی یک نوع اعتقاد بود و نه این که بازی سیاسی باشد.(19)
نظر دسته‌ای دیگر که از اعضای انجمن هستند، این است که آقای حلبی در سال‌های 32 خوابی دیده است که امام زمان(عج) به وی امر فرموده‌اند که گروهی را برای مبارزه با بهاییت تشکیل دهد.(20)
نظر دیگر حاکی از آن است که با بروز اختلاف بین آیت‌الله کاشانی و مصدق و شکست نهضت ملی نفت، تبلیغات بهاییت رشد یافت و گروهی را که در بین آن‌ها طلبه‌ها نیز حضور داشتند از جمله هم حجره‌ای آقای حلبی ـ سید عباس علوی ـ را جذب کردند. لذا بهاییت در ذهن شیخ محمود حلبی بزرگ جلوه‌گر شد و به این نتیجه رسید که باید سیاست را رها کرد و دست به انجام اقدام‌های فرهنگی زد. به علت شکست نهضت، جو یأس‌آلودی بر جامعه حاکم شد و عده‌ای که به دنبال جریانی می‌گشتند تا با وصل شدن به آن، یأس و بریدگی خود را توجیه ایدئولوژیکی و سیاسی کنند، به این جریان پیوستند. (21)
گروهی دیگر بر این نظر هستند که بخشی از سیاست‌های استعمار، فرقه‌سازی بوده و برای مطرح کردن، بالا کشیدن و رشد دادن آن فرقه، یک ضد فرقه را نیز تشکیل دادند. مسأله انجمن بهاییت و انجمن ضد بهاییت نیز مشمول این سیاست می‌باشد. البته نظر اول، سوم و چهارم قبال جمع هستند و اگر نظر چهارم را هم بپذیریم، نمی‌توان آن را به عنوان یک اصل ثابت تعمیم داد و در مورد همه گروه‌ها و نیروهای مخالف و مقبال هم آن را صادق دانست. اما در خصوص این دو فرقه شاید بتوان با توجه به قراین موجود آن را قرین به صحت دانست ؛ زیرا هر دو با کنار گذاشتن سیاست و اتکا به دستگاه حرام ضد اسلامی و وجوهات مشترک دیگری به مقابله با یکدیگر پرداختند. آقای عمادالدین باقی می‌گوید:
آنچه مسجل است و با جزم و قاطعیت می‌توان گفت، این است که پیدایش و حرکت انجمن حجتیه در جهت انحراف جامعه و مسلمانان از مسیر اصلی مبارزه و رو کردن به مسایل فرعی و حرکت بر ضد نهضت اصیل اسلامی بود و این سابقه عملکرد است که بالتبع زمینه نظرات کذایی را پدید می‌آورد. (22)


پی‌نوشت‌ها:
1ـ 60 سال فراز و نشیب (روایتی تازه از انجمن حجتیه) ، فتاح غلامی، 23/2/1382 ، سایت بازتاب
2ـ همان
3ـ کنیاز دالگورکی ، جاسوس مرموز استعمار روسیه تزاری که تحت لوای مترجمی سفارت به ایران اعزام شده بود. وی به زبان فارسی و عربی تسلط داشت و با تحصیل علوم دینی خود را مسلمانی عابد معرفی کرد و عمامه و نعلین پوشید. طی معاشرت زیاد با روحانیان و ایرانیان، آن‌ها را هوشیار و سرسخت یافت. وی موفق شد نقاط ضعف دو سه طلبه دنیاپرست، جاه طلب و شهوتران را پیدا کند و از همین نقطه داخل شده و آن‌ها را تطمیع و تحریک به مذهب‌سازی و ادعای جدید (بابیت و مهدویت) نماید. با توجه به این که روحانیت بیدار کمر همت به شکست مسلک‌سازی‌ها می بندد و این جریان‌سازی‌ها دوام و گسترش نمی‌یابد، ولی به سبب جهل و فقر فرهنگی توده‌های مردم، توانست قشری از مردم را به دنبال تحریک‌شدگان استعمار کشیده و با ایجاد تفرقه و جنگ داخلی مسلمانان و روحانیت اسلام را تضعیف کند. همزمانی رویش مسلک قادیانی «غلام احمد قادیانی» در هند و دایه مهدویت و سپس نبوت و تشابه ماهوی آن با فقه بهاییت، نشانگر سیاست جزم فرقه‌سازی استعمار و تولید تفرقه در بین امت یکدل اسلامی و از پای در آوردن آن‌هاست.
4ـ خاطرات کینیاز دالگورکی و خطارات مستمر همفر جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی حاکی از درست کردن فرقه وهابیت توسط انگلیس است، جهت مطالعه بیش‌تر ر.‌ک: قصه عجیب استعمار، محمدباقر حسینی، قم، دارالنشر ، 1368 (این کتاب ترجمه خاطرات و گزارش‌های همسفر و کنیاز دالگورکی به زبان فارسی می‌باشد).
5ـ در شناخت حزب قاعدین زمان، ع. باقی‌، ص 27 لی 29
6ـ http:/www.meisami.com/ch2/anjoman28-34.htm گفت و گو با طاهر احمدزاده در خصوص انجمن حجتیه
7ـ جریان‌ها وسازمان های مذهبی ـ سیاسی ایران، رسول جفعریان، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، ص 106
8ـ سیاست گریزی و ترویج جدایی دین از سیاست، حسن پناهی، روزنامه جمهوری اسلامی 9/8/81.
9ـ جریان‌ها و سازمان‌ةای مذهبی ـ سیاسی ایران، رسول جعفریان ، ص 107
10ـ همان ، ص 372 و 370
11ـ در شناخت حزب قاعدین زمان، عماد‌الدین باقی ، ص 30
12ـ بیست سال تکاپوی اسلام شیعی در ایران، روح‌الله حسینیان ، ص 468
13ـ آیت‌الله حلبی، چهره نیم قرن تفکر رازآلود مذهبی، عماد‌الدین باقی ، روزنامه جامعه ، شماره 100 ، 8/4/77. شیخ حلبی تا پیش از کودتای 28 مرداد هر روز در برنامه‌های رادیو سخنرانی‌ داشت، این سخنرانی‌ها در کتابی با عنوان «بر کرانه معرفت» به همت سید محمد حسن لواسانی گردآوری شده و توسط بنیاد‌ پژوهش‌هیا علمی فرهنگی نورالاصفیاء به چاپ رسیده است.
14ـ نسلی مأیوس از حرکت و انقلاب ، مجموعه مقالاتی از نشریه راه مجاهد ، انتشارات راه مجاهد، ص 21-20 .
15ـ گفت و گو با طاهر احمدزاده در خصوص انجمن حجتیه
16ـ سند شماره 1
17ـ گفت و گو با طاهر‌ احمدزاده در خصوص انجمن حجتیه
18ـ در شناخت حزب قاعده زمان ، ص 31-29
19ـ همان
20ـ طاهر احمدزاده یکی از چهره‌های شاخص مبارزات ملت ایران است که در مراحل مختلف مبارزه فعال بود، از مقطع شهریور 1320 به بعد در کانون نشر حقایق اسلامی، تا فعال شدن در نهضت ملی شدن نفت و همچنین جبهه ملی دوم و مبارزات سال‌های 30 تا 42 و پس از آن در جنبش رادیکال سال‌های 42 به بعد هموازه در صف مقدم مبارزه بوده است.
21ـ گفت و گو با طاهر احمدزاده 22ـ ماهیت ضد انقلابی انجمن حجتیه را بشناسیم ، جلد الو ، ص 37
23ـ در شناخت حزب قاعدین زمان ، عماد‌الدین باقی ، ص 31-29
24ـ همان
ا اصل متن

Saturday, January 17, 2009

الله اكبر



الله اكبر
ساعاتي پيش نظاميان صهيونيست مستقر در خاك غزه دستور توقف عمليات نظامي را دريافت كردند.به گزارش فارس به نقل از راديو "ماياك"، كانال تلويزيوني اسكاي نيوز اطلاع داد كه ساعتي پيش نظاميان اسرائيلي مستقر در خاك نوار غزه دستور توقف عمليات نظامي را دريافت كردند.بر اساس اظهارات خبرنگار شبكه اسكاي نيوز كه در مرز بين نوار غزه و سرزمين هاي اشغالي مستقر مي باشد، ظرف مدت چند ساعت آينده بايد منتظر اعلام رسمي دولت رژيم صهيونيستي درباره آتش‌بس و پايان حملات به غزه بود.ه

Wednesday, January 14, 2009

امتناع تسلسل به زبان ساده


برهان سینوی
مقدمه: یکی از براهینی که ابن سینا(ره) بر وجود خداوند متعال اقامه کرده، برهان وجوب و امکان است. پایه این برهان بر این مسئله استوار است که در نظام هستی واجب الوجود بالذات، ضروری الوجود است; زیرا اگر چنین نباشد تسلسل ممکنات پیش می‏آید که باطل است.در این مقاله باطل بودن تسلسل ممکنات، اثبات شده و وجود واجب اثبات گردیده است.
ابن سینا برای‏اولین بار از راه مساله «وجوب و امکان‏» - که مساله‏ای در فلسفه‏است - استفاده کرده است نه از راه حرکت.راهی که ابن سینا رفته است از راهی که‏ارسطو رفته فلسفی‏تر است، یعنی بیشتر جنبه عقلانی و محاسباتی دارد.راه ارسطو یک سرش به طبیعیات بستگی‏دارد(که مساله حرکت است)اما راهی که ابن سینا رفته است چنین نیست.
ما دو مفهوم داریم‏که در فلسفه مورد استعمال است ولی همه مردم آن را درک می‏کنند:هستی، نیستی.هستی و نیستی از بدیهی‏ترین مفهومهای‏دنیاست و احتیاجی نیست که کسی بخواهد آنها را برای ما تعریف کند.
سه مفهوم دیگر هم داریم که در همین ردیف است،نفس این سه مفهوم بدیهی است(یعنی تصورش احتیاج به تعریف ندارد)، یکی «وجوب‏» یا ضرورت است، دیگری «امتناع‏» یامحال بودن است، سومی «امکان‏» است، یعنی نه واجب بودن و نه ممتنع بودن.اگر شما «الف‏» را موضوع قرار دهید و «ب‏» راصفت برای آن فرض کنید، می‏گویند «ب‏» برای «الف‏» حتما یکی از این سه حالت را دارد، شق چهارم ندارد: یا این صفت برای‏«الف‏» ضروری است، یعنی نمی‏شود این صفت را نداشته‏باشد، مثل اینکه شما می‏گویید مجموع سه زاویه مثلث نمی‏تواندمساوی با دو قائمه نباشد.یا این صفت برای «الف‏» محال است، درست نقطه مقابل[حالت اول]، یعنی اصلا نمی‏شود «الف‏» این صفت‏را داشته‏باشد، مثل اینکه فرضا مجموع سه زاویه مثلث صد و هشتاد و یک درجه باشد.و یا این صفت برای «الف‏» امکان‏دارد، یعنی نه ضرورت دارد که این صفت را داشته‏باشد، نه ضرورت دارد که این صفت را نداشته باشد(می‏تواند این صفت‏را داشته‏باشد، می‏تواند این صفت را نداشته باشد)، مثل اغلب حالات طبیعی که هر کسی دارد.مثلا آیا تعداد انسانهای داخل این‏اتاق باید ده نفر باشد؟نه.محال است که ده نفر باشد؟نه.آیا هم می‏شود ده نفر باشد، هم می‏شود نباشد؟بله، افراد انسانهایی‏که اینجا می‏آیند، هم ممکن است ده نفر باشند و هم ممکن است ده نفر نباشند.یک مثال دیگر: نفس عدد 5 طاق است؟فرداست؟یعنی غیر قابل انقسام به متساویین است؟بالضروره و بالوجوب. جفت بودن برایش امتناع دارد، اینکه قابل انقسام به متساویین‏باشد(مشروط بر اینکه واحدها را همان واحد بگیریم، نه اینکه یک واحد را به دو واحد تقسیم کنیم)[برای آن محال‏است].اما این شی‏ء که به نام گردوست، می‏تواند پنج تا باشد، می‏تواند شش تا باشد، می‏تواند طاق
صفحه : 197
باشد، می‏تواند جفت باشد.
اینها یک مفاهیم خیلی واضحی است که نفس تصورآنها برای ما اشکالی ندارد.
هم هستی و نیستی، هم ضرورت و امتناع‏و امکان از چیزهایی است که هیچ وقت بشر از خودش طرد نکرده و طرد هم نخواهد کرد، بلکه اساس تمام علوم بر پایه همین مفاهیم‏و معانی است.امروز که شما می‏گویید «قوانین جبری‏» یا می‏گویید «اجتناب ناپذیر» ، این «اجتناب ناپذیر» همان ضرورت است.نقطه‏مقابل آن را هم می‏گویید «غیر ممکن‏» که همان محال بودن است.اینکه این مفاهیم از کجا در ذهن بشرپیدا شده مساله‏ای است، چون انسان «وجوب‏» را هیچ وقت با چشم نمی‏تواند ببیند، «امتناع‏» را هم با چشم نمی‏تواند ببیندو نه با هیچ حسی، اینها مفاهیم معقول هستند ولی محسوس نیستند.
حال که ما این پنج مفهوم را دانستیم: وجود و عدم‏از یک طرف، و ضرورت و امکان و امتناع از طرف دیگر، حرف معروف ابن سینا این است، می‏گوید موجودات [یعنی]آنهایی‏که هستند، مسلم محال نیستند، چون اگر محال بودند که نبودند (بودنشان دلیل بر این است که محال نیستند).پس اینهاکه هستند، یکی از دو شق دیگر را دارند: یا ممکن الوجودند یا واجب الوجود.آیا به حسب احتمال عقلی از این دو شق‏خارج‏اند؟در اینکه در عالم اشیائی هست که بحثی نیست.آنچه که در عالم هست، مسلم یا ممکن الوجود است‏یا واجب الوجود، چون‏ممتنع الوجود نمی‏تواند باشد.اینجا ما چشمهایمان را می‏بندیم و تمام هستی را زیر نظر می‏گیریم و نمی‏دانیم آنچه که‏در عالم هست واجب الوجود است‏یا ممکن الوجود: اگر در میان آنچه که در عالم هست، واجب الوجود هست(یک شق مطلب)فهوالمطلوب، اگر نه، آنچه هست ممکن الوجود است.می‏گوید ممکن الوجود باید به واجب الوجود منتهی شود، اگر باآن ممکن واجب الوجود نباشد، ممکن الوجودی هم نیست، چرا؟چون ممکن الوجود یعنی آن چیزی که در ذاتش، هم می‏تواندباشد هم می‏تواند نباشد، پس خود ذاتش - به تعبیر امروزی - نسبت به هستی بی تفاوت است، چون اگر ما ذات اورا در نظر بگیریم، هستی برایش نه ضرورت دارد نه امتناع(می‏تواند باشد، می‏تواند نباشد).پس بودن او به حکم علتی‏است و آن علت است که وجود را به او داده است و الا اگر وجود ذاتی او باشد، ممکن الوجود نمی‏شود، واجب الوجود است، همین‏قدر که وجود برای او ذاتی نیست و شما فرض کردید که او ممکن الوجود است(یعنی وجود داشتن برای او به
صفحه : 198
اصطلاح یک امر عرضی است)پس علتی او را به وجودآورده است.فکر نمی‏کنم در این هم بحثی باشد.می‏گوید می‏رویم سراغ آن علت، آن علت‏یا «واجب‏» است‏یا «ممکن‏»: اگر «واجب‏» است، پس مطلوب ما که «واجب الوجود در عالم هست‏» به دست آمد، اگر «ممکن‏» است، باز آن هم علت می‏خواهد.همین‏طور باز سراغ علت علت می‏رویم و...شما ممکن است بگویید بسیار خوب، همین طور بی‏نهایت برود جلو، کما اینکه اصلا فرضیات‏مادیین در عصر اخیر بر همین نظام علت و معلول است، می‏گویند این شی‏ء معلول است، معلول چیست؟معلول علتی که‏آن علت هم باز به نوبه خود معلول است.این معلول چیست؟معلول یک شی‏ءدیگر که آن باز علت است و معلول، الی غیر النهایه.نتیجه‏حرف مادیین این است که نظام هستی از بی نهایت ممکن الوجودها تشکیل شده است.
ابن سینا می‏گوید محال است که تمام نظام‏هستی از بی‏نهایت ممکن الوجودها تشکیل شده باشد.چرا محال است؟محال بودن آن را از دو راه بیان کرده است: یکی از راه تسلسل‏که می‏گوید نظام علت و معلول نمی‏تواند غیر متناهی باشد.علت و معلول با یکدیگر همزمان‏اند، یعنی این شی‏ء که‏در اینجا وجود دارد اگر ممکن الوجود باشد، الآن باید یک علتی باشد که نگهدارنده وجود و موجد آن باشد.
آنگاه آن علت هم اگر ممکن الوجود باشد، الآن بایدعلتی در زمان حاضر داشته باشد.
آن هم اگر ممکن الوجود باشد، باید علتی در زمان‏حاضر داشته‏باشد، و همین طور...
[در نتیجه]بایدالآن در آن واحد یک سلسله بی‏نهایت و غیر متناهی وجود داشته باشدو چون با براهینی که در مبحث تسلسل[اقامه شده]ثابت‏شده است که تسلسل علتهای‏همزمان - نه علتهایی که زمانا منفک از یکدیگر هستند - محال است، پس این هم محال است.
این راه بر دو مطلب مبتنی شد که ما هر دو مطلب رانمی‏توانیم اینجا توضیح بدهیم: یکی اینکه باید ثابت کنیم علت هر معلولی باید با خودش همزمان باشد، دوم باید ثابت کنیم‏که علتهای همزمان، غیر متناهی نمی‏توانند باشند که همان مساله تسلسل پیش می‏آید.
بیان‏دیگر در ابطال تسلسل ممکنات
راه دیگر که ساده‏تر است - گو اینکه خود ابن‏سینا توضیح آن را نگفته است و
صفحه : 199
دیگران بعد آمده‏اند گفته‏اند، شاید هم خواجه‏نصیر اولین کسی است که این حرف را زده است - این است: ما به اینجا رسیدیم که در دنیا علت و معلول وجود دارد.حتی‏«مادی‏» قبول می‏کند که هر پدیده‏ای، بلکه هر چیزی که شما در عالم می‏بینید معلول یک علت است، به زبان ابن سیناممکن الوجودی است که به واسطه علتی وجود پیدا کرده است.چیزی که هست، مادی می‏گوید هر معلولی - که شما اسمش‏را «ممکن الوجود» گذاشته‏اید - معلول یک علتی است که آن هم مثل خودش ممکن الوجود و معلول علت دیگر است و...تابی‏نهایت، یعنی تمام نظام هستی از مجموع ممکنات به وجود آمده، یعنی از مجموع اشیائی که وجودشان از جای دیگری(علت آنها)به آنها رسیده است، علتشان بوده است که به آنها وجود داده است.
با یک مقدمه ساده‏ای که احتیاج به آن حرفها نداشته‏باشد، می‏شود این مساله را فیصله داد و آن مقدمه ساده این است: شما در فلسفه امروز و در حرفهای مادیین زیاد می‏خوانیدکه می‏گویند هر چیزی تا وجودش اجتناب ناپذیر نباشد وجود پیدا نمی‏کند، یعنی تا وجودش ضروری نشود وجود پیدا نمی‏کند.مثلابه شما می‏گویند گردش این صفحه را نگاه کنید، اگر این گردش الآن وجود دارد، ضرورت پیدا کرده است که‏وجود پیدا کند، یعنی مجموع شرایط و علل به آن ضرورت بخشیده‏اند، که این را می‏گویند «ضرورت بالغیر» ، منتهااین ضرورتی است که از ناحیه ذاتش نیست، علت به آن ضرورت داده، و این درست هم هست.ما می‏گوییم هر ممکنی‏ضروری است، هر ممکن الوجودی واجب الوجود است اما واجب الوجود بالغیر، یعنی هر ممکن الوجودی علتش به آن‏ضرورت بخشیده است.بنابراین وجوب وجود بالغیر با وجوب وجود بالذات اشتباه نشود.آن تقسیمی که ما ذکر کردیم این بود که اشیاءیا ممکن الوجود بالذات‏اند یا واجب الوجود بالذات، و البته ما گفتیم ممکن الوجود از ناحیه واجب الوجود بالذات،واجب بالغیر می‏شود، یعنی چون او واجب الوجود است و به این ضرورت می‏بخشد، این وجود پیدا می‏کند.
پس مادیین می‏گویندنظام عالم نظام ضرورت است، ما هم می‏گوییم نظام ضرورت است،منتها آنها می‏گویند دست روی هر چیزی که بگذارید واجب بالغیر است، مامی‏گوییم این واجب بالغیرها یک جا منتهی می‏شود به یک واجب بالذات.
پس وجوب بالغیر را احدی انکار ندارد و قابل انکار هم‏نیست.ما آمدیم با آنها توافق
صفحه : 200
کردیم و می‏گوییم این‏عالم، این هستها، این پدیده‏ها و این نظامی که ما می‏بینیم، یک‏نظام صد در صد ضروری و قطعی است.شما کتابهای مادیین را که بخوانید، می‏بینید که‏پر است از این حرفها، کتابهای الهیون را هم که بخوانید، می‏گویند: «حف الممکن بالضرورتین‏» دو ضرورت دو طرف هر ممکنی را گرفته است.
ما این بحث را در مقاله هشتم اصول فلسفه[مطرح]کرده‏ایم.فلسفه‏در این جهت اختلاف نظری ندارد که نظام عالم نظام ضرورت است.حتی روی حسابهای فلسفی، این حرفی که‏الآن از دهان من بیرون می‏آید، در عین اینکه در آن نظام اختیار که ما می‏گوییم، اختیار به آن معنا در مقابل جبرهست، در عین حال ضرورت است، یعنی چه؟یعنی اصلا محال بود که این حرف، در این ساعت و در این لحظه، از دهان من بیرون‏نیاید.چرا؟چون این حرف در این ساعت و در این لحظه که از دهان من بیرون آمد یا آن پلک چشم شما که تکان خورد،به موجب علتی بوده است، اگر آن علت نبود، محال بود که پلک چشم شما تکان بخورد یا این حرف از دهان من بیرون بیاید،نه یک علت، بلکه مجموع عللی که وجود پیدا کرده‏اند، به آن ضرورت بخشیده‏اند.چطور می‏شد که این[حادثه]واقع‏نشود؟علت آن وجود پیدا نکند، و آن علت چرا وجود پیدا کرده؟باز هم یک مجموع شرایط و عللی به آن ضرورت بخشیده‏است.می‏رویم سراغ آن علت اصلی، به آن هم یک مجموع عللی ضرورت بخشیده است.پس با اینکه موجودات عالم - به قول‏ما و آنها - همه ممکنات هستند، همه واجبات هستند اما واجبات بالغیر. هر واجبی اگربگوییم چرا ضرورت پیدا کرد؟می‏گوییم چون علتش به آن ضرورت بخشید.
سینوی‏ها می‏گویند اگرتمام نظام هستی از ممکنات تشکیل شود، این ضرورتی که الآن قبول‏داریم نبود.این ضرورتی که الآن تو هم قبول داری، به دلیل وجود واجب‏الوجود بالذات است، چون خدا در عالم هست، این نظام عالم نظام ضرورت است و اگر خدا یعنی واجب الوجود بالذاتی در عالم‏نباشد، نه مخلوق و موجودی هست و نه می‏تواند این موجود مخلوق‏ها ضروری باشند.چرا؟برای اینکه وجود این موجودممکن وقتی ضرورت پیدا می‏کند که تمام راههای نیستی بر آن بسته باشد. مثلا اگر این موجود ممکن ده علت دارد، نه علت‏وجود داشته باشد و یکی وجود نداشته باشد، یک راه نیستی که برایش باز باشد، آن موجود نیست.
پس اشیاءوقتی در دنیا ضرورت پیدا می‏کنند که تمام راههای نیستی بر آنها
صفحه : 201
بسته باشد.اینکه شماالآن می‏بینید که این عالم هست و ضروری است[به این جهت است که]تمام‏راههای نیستی بر عالم بسته شده است.منتها شما می‏گویید این نظام‏همه ممکنات است، من می‏گویم این نظام منتهی می‏شود به یک واجب الوجود.از من و شما - هر دو - می‏پرسنداین[موجود]چرا وجود پیدا کرده است و چرا ضرورت دارد که وجود پیدا کند؟ می‏گوییم به حکم این علت; به حکم اینکه این‏علت وجود داشته، این هم بوده است; چون این علت وجود داشته، این هم ضرورت پیدا کرده است.
می‏بینیم این سؤال‏جواب پیدا کرد.می‏رویم سراغ این علت، این چرا وجود و ضرورت پیدا کرده‏است؟می‏گویید چون این بود، این نمی‏توانست نباشد.می‏بینیم راست می‏گوید.سراغ‏این می‏رویم، باز شما می‏گویید چون این بود، این نمی‏توانست نباشد. می‏گوییم بله.
یک فرض دیگر در اینجا هست و آن این است: اگرمن بگویم «الف‏» چرا وجود دارد؟می‏گویید چون «ب‏» وجود دارد.می‏گفتم خوب، «ب‏» وجود پیدا نکند که «الف‏» هم وجودپیدا نکند; این نباشد تا آن هم نباشد.می‏گفتید چون «ج‏» بود، «ب‏» هم نمی‏توانست نباشد.می‏گفتم نه آقا، «الف‏» نباشدبه اینکه «ب‏» هم نباشد به اینکه «ج‏» هم نباشد.می‏گفتید وقتی «ج‏» بود، نمی‏توانست «ب‏» نباشد و وقتی «ب‏» بود، نمی‏توانست‏«الف‏» نباشد.یکدفعه می‏گوییم «سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی‏» ; می‏گویم آقا، چرا الف «هست‏» ؟چرا الف‏«نیست‏» نیست تا اینکه نه «ب‏» باشد، نه «ج‏» باشد، نه «د» باشد...الی غیر النهایه؟یعنی چرا اصلا بر عالم نیستی مطلق‏حکومت نمی‏کند؟چه چیزی راه نیستی را بر جمیع عالم بسته است؟یعنی نبودن این شی‏ء بالخصوص[منوط]به این است‏که هیچیک از علل آن نباشد; اگر این علل متکی به واجب الوجود بالذات باشند، این[شی‏ء]نمی‏تواند نباشد.چرا؟چون اگراین[شی‏ء]نباشد باید[علت]آن نباشد، [اگر علت]آن نباشد باید[علت علت] آن نباشد، [اگر علت علت]آن نباشد باید[علت علت علت]آن‏نباشد و...آخر کار اگر همه اینها بخواهند نباشند، باید چیزی نباشد که عدم بر ذات او محال است(یعنی واجب الوجودبالذات)و چون محال است که او نباشد، او باید باشد; او که بود همه اینها هستند.
اما این نظام هر چه جلوترمی‏رود[می‏بینیم]این[شی‏ء]در ذات خودش می‏تواند نباشد، این[شی‏ء]هم‏می‏تواند نباشد و...اگر اینها زبان داشته باشند و از هر کدامشان
صفحه : 202
بپرسید چرا هستی؟می‏گوید من خودم که‏نمی‏خواستم باشم، یکی دیگر مرا هست کرد; چون آن هست، من مجبورم باشم. به آن هم که می‏گفتیم، می‏گفت من می‏توانستم نباشم‏ولی آن دیگری که هست، من مجبورم که باشم.ما تا وقتی این نظام را قطع کنیم و ببریم، هر جا که از کمرگاهش بگیریم،جواب داریم.مثلا ما به این سه شی‏ء می‏گوییم چرا هستند؟می‏گوید این بالا سر من هست، من نمی‏توانستم نباشم.اما اگر روی‏تمام این نظام یکجا دست بگذاریم، بگوییم چرا تمام آن یکجا «نیست‏» نیست و چه دلیلی دارد که باید باشد؟[بدون واجب‏الوجود بالذات جواب نداریم]; یعنی اگر تمام نظام عالم از ممکنات باشد(ممکن است باشد، ممکن است نباشد)،پس چرا هست و چرا ضرورت دارد؟هستی و ضرورت و جبری بودن این نظام و اینکه هر چیزی که هست باید باشد و محال‏است که نباشد[به این جهت است که] یک ضرورت وجود بالذاتی در عالم هست، واجب الوجود بالذاتی در عالم هست، و الا اگر تمام‏این نظام هستی، همه اشیائی است که زبان حالشان در ذات خودشان این است که می‏گویند من می‏توانم باشم می‏توانم‏نباشم، من که هستم به حکم خودم نیستم و من که ضرورت دارم به حکم خودم ضرورت ندارم، دیگری به من داده، دیگری‏هم [همین را]می‏گوید و...در این صورت برای این سؤال جواب پیدا نمی‏کنیم، می‏گوییم تو نباش به اینکه علتت هم نباشدبه اینکه علت علتت هم نباشد، چرا تو «نیست‏» نیستی به اینکه نه علتت می‏بود و نه علت علتت و نه علت علت علتت و نه...؟ چه محالی لازم می‏آمد؟پس ممکن بود که‏هیچ چیز نباشد؟بله، ممکن بود هیچ چیز نباشد.پس چرا هست؟بنابراین تمام نظام ممکنات‏حکم ممکن واحد را پیدا می‏کند که باز متکی به واجب الوجود است.
اگر از این راه واردشویم، احتیاجی نیست که ما آن براهین مخصوص باب تسلسل را اثبات کنیم،بلکه همین که گفتیم، با یکی از براهین باب تسلسل خیلی قریب الماخذاست، و حتی لزومی ندارد وارد آن مطلبی شویم که قدری اثباتش مشکل است(که علت و معلول باید با یکدیگر همزمان باشند)،فقط همین مقدار که وارد شویم، با یک محاسبه فلسفی درک می‏کنیم که چون هستی و ضرورت در عالم هست، واجب‏الوجود بالذات در عالم هست و تمام این هستیها متکی به واجب الوجود بالذات‏اند.
اصل متن

يك روز با اعليحضرت وليعهد



يك روز با رضا پهلوي
عكس تشييع جنازه يك بي هويت؛
دو خائن در كنار هم
از يك آگهي در روزنامه هاي تورنتو شروع شد. "شاهزاده رضا پهلوي به دعوت عده اي از جوانان و دانشجويان ايراني مقيم تورنتو براي سخنراني به تورنتو تشريف خواهند آورد. علاقه مندان مي توانند براي نام نويسي با شماره تلفن ... تماس بگيرند. " اين بار اولي نبود كه رضا پهلوي قرار بود در تورنتو سخنراني كند. بار گذشته در ماه مارس مشابه همين آگهي چاپ شد. خيلي ها ثبت نام كرده بودند كه ناگهان چند روز قبل از مراسم برنامه لغو شد. بعدها شنيده شد كه دليل برگزار نشدن مراسم رد تقاضاي برگزاركنندگان از سوي دانشگاه تورنتو براي بازرسي بدني از شركت كنندگان بوده است. بار اول چند روز كه از پخش آگهي گذشت هركس كه براي نام نويسي تماس مي گرفت با جواب منفي روبرو مي شد. " سالن پر شده است ". تجربه آن دفعه ما را بر آن داشت كه به همه با ايميل اطلاع دهيم و بگوييم كه هر چه سريعتر تا پر نشده ثبت نام كنند. براي ثبت نام با يك شماره تماس مي گرفتيم و آدرس كامل محل زندگي و شماره تلفن را مي گفتيم و از آن طرف خط هم كسي مي گفت كه محل سخنراني را بعدا به اطلاع مي رساند. روز دوشنبه ۲۶ ماه مه سخنراني در حالي برگزار شد كه محل آن را تنها يك روز قبل يعني ۲۵ مه سرانجام اعلام كردند. هتل شرايتون شماره ۱۲۳ خيابان Queen در سالني كه حدود ۷۰۰۰ دلار كرايه آن براي فقط يك بعد از ظهر بود. مراسم قرار بود ساعت ۶ شروع شود. من و حدود ۳۰ نفر از بچه هاي دانشگاه تورنتو ساعت ۵:۴۵ به آنجا رسيديم و در آخر يك صف طولاني قرار گرفتيم. ابتدا كارت شناسايي عكس دار همه افراد با نامي كه قبلا ثبت نام كرده بودند مطابقت داده مي شد. بعد هم بازرسي بدني انجام مي شد. بدين ترتيب حدود ساعت ۷ وارد سالن شديم. مجري جلسه تاكيد داشت كه بگويد بازرسي بدني نه به خاطر امنيت شاهزاده بلكه براي امنيت برگزاركنندگان انجام گرفته است. هم چنين مجري اشاره كرد كه قانون دولت كانادا آنها را مجبور به بازرسي بدني كرده است. ما در سه رديف در اواسط سالن نشسته بوديم. چند دقيقه اي از ۷ نگذشته بود كه مجري با گفتن "به نام يزدان پاك" و خوشامدگويي به هم ميهنان جلسه را آغاز كرد. او در ابتدا در حالي كه تعداد زيادي رديف از صندلي ها خالي بود از كساني كه به دليل نبود جا موفق به ثبت نام نشده بودند عذرخواهي كرد. بعد هم شروع کردند به جمع کردن صندلي هاي اضافه. سپس مجري از دختري كه مي گفت جزو جوانان دعوت كننده شاهزاده بوده خواست براي خواندن متن كوتاهي به پشت بلندگو بيايد. آن دختر براي خيلي از ما چهره آشنايي بود. او را همراه با اعضاي حزب كمونيست كارگري در تورنتو زياد ديده بوديم. وقتي كه پارچه قرمز رنگي با عكس ماركس را در دست داشت. يك بار وقتي ابراهيم يزدي براي سخنراني به تورنتو آمده بود هم او بود كه پيشاني بندي داشت كه روي آن نوشته بود : "Yazdi is a killer"ما هميشه از درک موضع سياسي او عاجز بوديم. به پشت بلندگو رفت. به سختي فارسي صحبت مي كرد. مي گفت به عنوان جواني كه سالها در خارج از ايران زندگي كرده شاهزاده را بهترين راه حل براي مشكلات ايران مي داند. سپس مجري از رضا پهلوي خواست براي سخنراني بيايد. تقريبا همه جز سه رديفي كه ما نشسته بوديم بلند شدند و شروع به كف زدن و سوت زدن كردند. يك خانمي هم در حالي كه پوستري از رضا پهلوي در دست داشت چند باري از ميان جمع فرياد زد "جاويد شاه" پشت سر رضا پهلوي پوستر بزرگي بود كه روي آن عكسهاي پرچم ايران در حالي كه عبارت "اتحاد براي همه پرسي" نوشته شده بود قرار داشت. رضا پهلوي براي حدود نيم ساعت از روي كاغذ متني كه قبلا نوشته شده بود را خواند. متن به لحاظ انشايي بسيار معمولي و تا حدي ضعيف بود. دوستي مي گفت اين شاهزاده كه اين همه پول دارد يك هزار دلار مي داد به يك نفر يك متن بهتري مي نوشت. نوشته ضعيف وقتي با تن صداي رضا پهلوي همراه مي شد بسيار خسته كننده و كسالت آور به نظر مي آمد. رضا پهلوي هم از هر چند گاهي كاملا مصنوعي صدايش را بلند مي كرد تا تشويق حضار را با خود داشته باشد. جالب ترين قسمت وقتي بود كه ايشان فرمودند براي برقراري آزادي و دموكراسي حاضرند از جان خود نيز بگذرند. كلا سخنراني بسيار معمولي با حرفهاي كاملا معمولي تر بود. حرفهايي از اين قبيل كه بايد براي آزادي و دموكراسي تلاش كرد. بايد از دانشجويان حمايت كرد. اوضاع اقتصادي مردم بسيار نگران كننده است و ... بعد از نيم ساعت سخنراني زمان پرسش و پاسخ رسيد. مجري از همه خواست سوالات خود را بر روي كاغذ بنويسند. ما هم سي تا كاغذ برداشتيم و رويش نوشتيم كه ما سوال شفاهي داريم و به دست مجري رسانديم. مجري هم در اوج بامزه گي رو كرد به رضا پهلوي و گفت كه جمعي از دانشجويان دانشگاه تورنتو مايلند سوال شفاهي بپرسند كه ما اميدواريم شما بعدا بتوانيد در جلسه ديگري به اين سوالات پاسخ دهيد. اولين و دومين سوال خوانده شد. سوالهايي چون چگونه مبارزه كنيم و از اين چيزها. ما از قبل تصميم گرفته بوديم كه يا شفاهي سوال بپرسيم و يا سالن را به نشانه اعتراض ترك كنيم. بعد از سوال دوم دوست بنده يهمن بلند شد و گفت كه ما جمعي از دانشجويان دانشگاه تورنتو حداقل دو نفرمان سوال شفاهي داريم. برگزار كنندگان و نيروهاي امنيتي سالن مانع شدند و ناگهان چند نفر از آنان دور و بر بهمن را گرفتند. سر و صداي عده اي از ملت هم درآمد. همان دختري که اوصافش گفته شد رو به بهمن کرد و گفت : " ٌWhat’s the point of doing this” بهمن هم گفت :" The same point as you had in Yazdi’s” در اين حال كه جو رو به متشنج شدن مي رفت خود رضا پهلوي شروع كرد به صحبت كردن درباره آزادي بيان و اين كه هركس بايد بتواند حرف بزند و بدين ترنيب برگزاركنندگان هم بهمن را رها كردند تا سوالش را بپرسد. بهمن هم بعد از يك نطق قرايي گفت كه رضا پهلوي اگر در حرفهايش در مورد دموكراسي صادق است بهتر است براي يك بار هم كه شده كودتاي ۲۸ مرداد را محكوم كند. وصد البته رضا پهلوي اين كار را نكرد. ايشان فرمودند كه بهتر است درباره آينده صحبت كنيم و گذشته را فراموش كنيم. او مي گفت كه چون نمي شود در مورد تاريخ به توافق رسيد بنابراين مايل نيست نظرش را در اين باره بگويد. در اين ميان از همه جالبتر فرياد يكي از شركت كنندگان بود كه مي گفت مصدق خودش كودتا كرده است. بعد كه پاسخ رضا پهلوي تقريبا تمام شد در حالي كه هنوز جو هم كاملا آرام نشده بود و هنوز عده اي مشغول بد و بيراه گفتن به دوست بنده بودند نوبت به خود بنده رسيد كه بگويم ببخشيد سوال شفاهي دوم! مي خواستم بگويم آقاي رضا پهلوي خدا وكيلي در اين بيست و چند سال چه كار مي كردي. اين رضا پهلوي در اين مدتي كه در آمريكا بوده حتي نرفته يك دانشگاه درس بخواند معلوماتش را زياد كند. تنها مدرك وي يك ليسانس مكاتبه اي از دانشگاه USC است مربوط به زماني كه در مراكش بوده است. يك چيزي در مايه هاي پيام نور خودمان. اين آقا در اين مدت حتي بر نداشته پولي كه قبل از انقلاب از مملكت خارج كرده را بردارد يك جا سرمايه گذاري كند زياد شود. فقط در اين مدت خرج كرده. به قول دوستي اين رضا پهلوي حتي دختربازي هم بلد نيست. خلاصه در ميان فرياد ملت بنده تقاضاي سوال شفاهي كردم كه يك سري از اين طرفداران ايشان هم دور و بر من آمدند. رضا پهلوي هم گفت فعلا سوال كتبي بخوانيم حالا بعد به شما هم مي رسيم. از سويي مجري تاكيد كرد كه سوال شفاهي ديگر نمي شود و شروع كرد به سوالهاي كتبي خواندن. جالب هم اين كه به جاي اين كه حداقل ظاهر را حفظ كند و از رو بخواند گفت يك سوال هست كه بسيار تكرار شده و بعد خودش شروع كرد به گفتن سوال خودش! خلاصه ما هم كه ديديم اين طوري نمي شود تصميم گرفتيم به نشانه اعتراض جلسه را ترك كنيم. همان سه رديف جز چند نفرمان در ميان استقبال چند آدم قوي هيكل و فحش هاي حضار رفتيم بيرون. در بيرون هم وقتي مي گفتيم كه دانشجو هستيم يكي از طرفداران رضا پهلوي با غلظت فراوان يك bullshit نثارمان كرد و آن وقت هم همگي كارتهاي دانشگاه را در آورديم و در معرض ديد آقايان قرار داديم. جز ماها كه جوان بوديم بقيه سالن با تقريب خوبي همه بالاي ۶۰ سال سن داشتند. همين باعث شده بود كه ترك جلسه توسط ما نمود بيشتري پيدا كند. در يك نگاه كلي رضا پهلوي به نظر يك موجود بي تجربه، بي عرضه، فاقد قدرت سخنوري، كم سواد، نا آگاه و البته تا حدي نجيب، مهربان و ساده بود. در سخنانش يك بار به قيام مردم چكسلواكي عليه چواشسكو اشاره كرد. وقتي خواست قواي سه گانه را نام برد گفت : "قوه قضاييه، مجريه و عدليه" در يك دو مورد هم وقتي از روي نوشته مي خواند براي ضمير جمع فعل مفرد به كار مي برد و از اين اشكالات. بدون ترديد ذره اي شباهت به پدربزرگش نداشت


شير و خورشيد



در ميزگرد ديشب راديو آمريکا يکی زنگ زده بود و می‌گفت ما در پرچم بيست و دو الله اکبر داريم و امروزه الله اکبر را با تروريسم می‌شناسند ولی ما اين گونه نبوديم نماد تمدن ما همان شير و خورشيد بود و چه و چه. مسعود بهنود نيز که ميهمان برنامه بود به شوخی گفت در دنيای پر مهر و رأفت امروزی حتی شايد از بابت شمشير همان شير و خورشيد گمان تندروی حکومت ببرند.کنجکاو شدم بدانم ريشه اين شير و خورشيد چيست و واقعاً چقدر نماد اين تمدن بوده است. از منافع خانه بودن دسترسی داشتن به کتابخانه‌ی عظيم‌الشان جناب ابوی است. بعد از قدری پلکيدن بين کتاب‌ها کتابی از کسروی پيدا کردم به نام «تاريخچه شير و خورشيد» چاپ شده در سال 1323 توسط دفتر پرچم به بهای هشت ريال. خود کتاب عتيقه‌ای است. کسروی در اين کتاب ابتدا مشهورترين افسانه در مورد نماد شير و خورشيد را نقل کرده است. می‌گويند شير نماد ارمنستان است و شاه عباس بعد از تصرف آنجا چنين نمادی را ساخته است که خورشيد همان ايران است که بر شير استيلا يافته است ولی طبق اسناد تاريخی شاه عباس هيچ‌وقت به ارمنستان لشکرکشی نکرده است و فقط در جريان جنگ با عثمانی گروهی از آنان را به مازندران کوچانده است و در ضمن شير فقط نماد يکی دو از شاهان ارمنستان (به مانند بسياری از ملل ديگر) بوده است. کسروی در فصل بعد در مورد جايگاه شير و نيز خورشيد بطور منفرد در فرهنگ ايران تحقيقی ارايه کرده است. در فصلی ديگر از جانب مورخی موثق به نام «ابن عبري» داستان اصلی شکل‌گيری اين نماد را آورده است:«غياث‌الدين کی‌خسرو پسر علاءالدين کی‌قباد که از پادشاهان سلجوقی آسيای کوچک و در سال 634 به جای پدر خود به تخت پادشاهی نشسته بود، دختر پادشاه گرجی را به زنی گرفت و چون گرجيان خوشرويند و آن دختر خوشروتر می‌بوده کی‌خسرو دل به او باخت و از سبک‌سری چنين خواست که پيکر او را بر روی سکه‌های سيمين (درهم‌ها) بنگاراند. ولی اين کار مايه‌ی آزردگی سخت مردم توانستی بود. زيرا گذشته از آن‌که پيکرنگاری بر روی سکه‌های سيمين شيوه‌ی شاهان اسلام نبودی و اين خود ناپاسداری شمرده شدی، نگاشتن پيکر زن يکباره با آيين اسلام ناسازگار می‌بود و جز دشمنی با آن دين به‌شمار نرفتی.از اين رو پيرامونيان کی‌خسرو به جلوگيری برخاستند. ولی چون کی‌خسرو سبکسرانه پافشاری می‌نمود، برخی از ايشان (گويا از ستاره‌شماران) چنين راه نمودند که پيکر شيری را نگاشته و روی آن رخسار همچون خورشيد آن زن را بنگارند که اگر کسانی به جستجو برخاستند و پرسش‌هايی رفت، گفته شود رويه طالع پادشاه است که هنگام زاييده شدن او خورشيد در برج اسد (شير) می‌بوده و همين کار را کردند و اين است آن شکل پديد آمد.»متن بالا به کلام کسروی است و منظور از پيکر همان تصوير است و ستاره‌شماران هم احتمالاً منجمان. به گفته کسروی سند فوق معتبر است و حکايت حقيقی شکل‌گيری اين نماد است.شير و خورشيد پس از اين توسط ديگر پادشاهان سلجوقی استفاده شد. مغولان و صفويان نيز بکار بردند تا در زمان قاجاريه که به تقليد از نشان دولتی اوپاييان دو نشان دولتی ساختند يکی شير و خورشيد و ديگری نشان ذوالفقار (اولی را فتحعلی‌شاه و دومی را محمدشاه) در همان زمان محمدشاه ذوالفقار را به دست شير دادند و تاجی بر سرش نگاشتند و شير و خورشيد امروزی شکل گرفت.کسروی نکته جالب ديگری نيز نقل کرده است «چيزی‌ که هست گويا برخی دولتيان می‌ترسيده‌اند که از سرپا ايستادن شير و شمشير به دست گرفتن آن گمان جنگجويی به دولت ايران رود، و آن را با حال ناتوانی دولت سازگار نمی‌ديده‌اند. از اين رو با سياست راه رفته بر روی نامه‌های وزارت خارجه و همچنان بر روی برخی سکه‌ها شير را خوابيده و بی‌شمشير می‌نگاشته‌اند. چنان که همين رفتار در وزارت خارجه تا پيش از زمان رضاشاه پهلوی نگه داشته شده بود و شيرها بر روی نامه‌های آن وزارت خوابيده و بی‌شمشير نگاشته می‌شد .»ه

شير و خورشيد نماد هخامنشي


آیا میدانید مبتکر نشان شیر و خورشید به عنوان سمبل و نماد ایران که بود و اصولا" دلیل و فلسفه انتخاب این نشانه چیست؟شاید باور کردن این مطلب تا حدی سخت باشد ولی موسس پرچم شیروخورشید آقا محمدخان قاجار بود که برای نخستین بار پس از حمله اعراب به ایران و از دست رفتن کلیه اسناد هویتی ملت ایران برای نخستین بار این شخص مبتکر سمبل جدیدی برای این کشور شد!!!!در باره فلسفه انتخاب این نشانه چنین عنوان شده که به دلیل علاقه زیاد آغا محمد خان قاجار به به علی ابن ابیطالب ، نماد شیر را که مبتنی بر اسدالله یا لقب حضرت علی است بر روی پرچم خویش نهاد. بعدها ۳ رنگ نیز به آن از طرف مجلس شورای ملی در زمان مشروطیت اضافه شد. بد نیست بدانید که از زمان حمله اعراب تا زمان آغا محمد خان قاجار ، پرچم ها ، بیشتر پرچم های قبیله ای و اغلب حاوی شعار "نصر من الله و فتح القریب" بود ولی اولین پرچ ملی ایران بعد از اسلام از ابداعات آقا محمدخان بود
 
Locations of visitors to this page