برهان سینوی
مقدمه: یکی از براهینی که ابن سینا(ره) بر وجود خداوند متعال اقامه کرده، برهان وجوب و امکان است. پایه این برهان بر این مسئله استوار است که در نظام هستی واجب الوجود بالذات، ضروری الوجود است; زیرا اگر چنین نباشد تسلسل ممکنات پیش میآید که باطل است.در این مقاله باطل بودن تسلسل ممکنات، اثبات شده و وجود واجب اثبات گردیده است.
ابن سینا برایاولین بار از راه مساله «وجوب و امکان» - که مسالهای در فلسفهاست - استفاده کرده است نه از راه حرکت.راهی که ابن سینا رفته است از راهی کهارسطو رفته فلسفیتر است، یعنی بیشتر جنبه عقلانی و محاسباتی دارد.راه ارسطو یک سرش به طبیعیات بستگیدارد(که مساله حرکت است)اما راهی که ابن سینا رفته است چنین نیست.
ما دو مفهوم داریمکه در فلسفه مورد استعمال است ولی همه مردم آن را درک میکنند:هستی، نیستی.هستی و نیستی از بدیهیترین مفهومهایدنیاست و احتیاجی نیست که کسی بخواهد آنها را برای ما تعریف کند.
سه مفهوم دیگر هم داریم که در همین ردیف است،نفس این سه مفهوم بدیهی است(یعنی تصورش احتیاج به تعریف ندارد)، یکی «وجوب» یا ضرورت است، دیگری «امتناع» یامحال بودن است، سومی «امکان» است، یعنی نه واجب بودن و نه ممتنع بودن.اگر شما «الف» را موضوع قرار دهید و «ب» راصفت برای آن فرض کنید، میگویند «ب» برای «الف» حتما یکی از این سه حالت را دارد، شق چهارم ندارد: یا این صفت برای«الف» ضروری است، یعنی نمیشود این صفت را نداشتهباشد، مثل اینکه شما میگویید مجموع سه زاویه مثلث نمیتواندمساوی با دو قائمه نباشد.یا این صفت برای «الف» محال است، درست نقطه مقابل[حالت اول]، یعنی اصلا نمیشود «الف» این صفترا داشتهباشد، مثل اینکه فرضا مجموع سه زاویه مثلث صد و هشتاد و یک درجه باشد.و یا این صفت برای «الف» امکاندارد، یعنی نه ضرورت دارد که این صفت را داشتهباشد، نه ضرورت دارد که این صفت را نداشته باشد(میتواند این صفترا داشتهباشد، میتواند این صفت را نداشته باشد)، مثل اغلب حالات طبیعی که هر کسی دارد.مثلا آیا تعداد انسانهای داخل ایناتاق باید ده نفر باشد؟نه.محال است که ده نفر باشد؟نه.آیا هم میشود ده نفر باشد، هم میشود نباشد؟بله، افراد انسانهاییکه اینجا میآیند، هم ممکن است ده نفر باشند و هم ممکن است ده نفر نباشند.یک مثال دیگر: نفس عدد 5 طاق است؟فرداست؟یعنی غیر قابل انقسام به متساویین است؟بالضروره و بالوجوب. جفت بودن برایش امتناع دارد، اینکه قابل انقسام به متساویینباشد(مشروط بر اینکه واحدها را همان واحد بگیریم، نه اینکه یک واحد را به دو واحد تقسیم کنیم)[برای آن محالاست].اما این شیء که به نام گردوست، میتواند پنج تا باشد، میتواند شش تا باشد، میتواند طاق
صفحه : 197
باشد، میتواند جفت باشد.
اینها یک مفاهیم خیلی واضحی است که نفس تصورآنها برای ما اشکالی ندارد.
هم هستی و نیستی، هم ضرورت و امتناعو امکان از چیزهایی است که هیچ وقت بشر از خودش طرد نکرده و طرد هم نخواهد کرد، بلکه اساس تمام علوم بر پایه همین مفاهیمو معانی است.امروز که شما میگویید «قوانین جبری» یا میگویید «اجتناب ناپذیر» ، این «اجتناب ناپذیر» همان ضرورت است.نقطهمقابل آن را هم میگویید «غیر ممکن» که همان محال بودن است.اینکه این مفاهیم از کجا در ذهن بشرپیدا شده مسالهای است، چون انسان «وجوب» را هیچ وقت با چشم نمیتواند ببیند، «امتناع» را هم با چشم نمیتواند ببیندو نه با هیچ حسی، اینها مفاهیم معقول هستند ولی محسوس نیستند.
حال که ما این پنج مفهوم را دانستیم: وجود و عدماز یک طرف، و ضرورت و امکان و امتناع از طرف دیگر، حرف معروف ابن سینا این است، میگوید موجودات [یعنی]آنهاییکه هستند، مسلم محال نیستند، چون اگر محال بودند که نبودند (بودنشان دلیل بر این است که محال نیستند).پس اینهاکه هستند، یکی از دو شق دیگر را دارند: یا ممکن الوجودند یا واجب الوجود.آیا به حسب احتمال عقلی از این دو شقخارجاند؟در اینکه در عالم اشیائی هست که بحثی نیست.آنچه که در عالم هست، مسلم یا ممکن الوجود استیا واجب الوجود، چونممتنع الوجود نمیتواند باشد.اینجا ما چشمهایمان را میبندیم و تمام هستی را زیر نظر میگیریم و نمیدانیم آنچه کهدر عالم هست واجب الوجود استیا ممکن الوجود: اگر در میان آنچه که در عالم هست، واجب الوجود هست(یک شق مطلب)فهوالمطلوب، اگر نه، آنچه هست ممکن الوجود است.میگوید ممکن الوجود باید به واجب الوجود منتهی شود، اگر باآن ممکن واجب الوجود نباشد، ممکن الوجودی هم نیست، چرا؟چون ممکن الوجود یعنی آن چیزی که در ذاتش، هم میتواندباشد هم میتواند نباشد، پس خود ذاتش - به تعبیر امروزی - نسبت به هستی بی تفاوت است، چون اگر ما ذات اورا در نظر بگیریم، هستی برایش نه ضرورت دارد نه امتناع(میتواند باشد، میتواند نباشد).پس بودن او به حکم علتیاست و آن علت است که وجود را به او داده است و الا اگر وجود ذاتی او باشد، ممکن الوجود نمیشود، واجب الوجود است، همینقدر که وجود برای او ذاتی نیست و شما فرض کردید که او ممکن الوجود است(یعنی وجود داشتن برای او به
صفحه : 198
اصطلاح یک امر عرضی است)پس علتی او را به وجودآورده است.فکر نمیکنم در این هم بحثی باشد.میگوید میرویم سراغ آن علت، آن علتیا «واجب» استیا «ممکن»: اگر «واجب» است، پس مطلوب ما که «واجب الوجود در عالم هست» به دست آمد، اگر «ممکن» است، باز آن هم علت میخواهد.همینطور باز سراغ علت علت میرویم و...شما ممکن است بگویید بسیار خوب، همین طور بینهایت برود جلو، کما اینکه اصلا فرضیاتمادیین در عصر اخیر بر همین نظام علت و معلول است، میگویند این شیء معلول است، معلول چیست؟معلول علتی کهآن علت هم باز به نوبه خود معلول است.این معلول چیست؟معلول یک شیءدیگر که آن باز علت است و معلول، الی غیر النهایه.نتیجهحرف مادیین این است که نظام هستی از بی نهایت ممکن الوجودها تشکیل شده است.
ابن سینا میگوید محال است که تمام نظامهستی از بینهایت ممکن الوجودها تشکیل شده باشد.چرا محال است؟محال بودن آن را از دو راه بیان کرده است: یکی از راه تسلسلکه میگوید نظام علت و معلول نمیتواند غیر متناهی باشد.علت و معلول با یکدیگر همزماناند، یعنی این شیء کهدر اینجا وجود دارد اگر ممکن الوجود باشد، الآن باید یک علتی باشد که نگهدارنده وجود و موجد آن باشد.
آنگاه آن علت هم اگر ممکن الوجود باشد، الآن بایدعلتی در زمان حاضر داشته باشد.
آن هم اگر ممکن الوجود باشد، باید علتی در زمانحاضر داشتهباشد، و همین طور...
[در نتیجه]بایدالآن در آن واحد یک سلسله بینهایت و غیر متناهی وجود داشته باشدو چون با براهینی که در مبحث تسلسل[اقامه شده]ثابتشده است که تسلسل علتهایهمزمان - نه علتهایی که زمانا منفک از یکدیگر هستند - محال است، پس این هم محال است.
این راه بر دو مطلب مبتنی شد که ما هر دو مطلب رانمیتوانیم اینجا توضیح بدهیم: یکی اینکه باید ثابت کنیم علت هر معلولی باید با خودش همزمان باشد، دوم باید ثابت کنیمکه علتهای همزمان، غیر متناهی نمیتوانند باشند که همان مساله تسلسل پیش میآید.
بیاندیگر در ابطال تسلسل ممکنات
راه دیگر که سادهتر است - گو اینکه خود ابنسینا توضیح آن را نگفته است و
صفحه : 199
دیگران بعد آمدهاند گفتهاند، شاید هم خواجهنصیر اولین کسی است که این حرف را زده است - این است: ما به اینجا رسیدیم که در دنیا علت و معلول وجود دارد.حتی«مادی» قبول میکند که هر پدیدهای، بلکه هر چیزی که شما در عالم میبینید معلول یک علت است، به زبان ابن سیناممکن الوجودی است که به واسطه علتی وجود پیدا کرده است.چیزی که هست، مادی میگوید هر معلولی - که شما اسمشرا «ممکن الوجود» گذاشتهاید - معلول یک علتی است که آن هم مثل خودش ممکن الوجود و معلول علت دیگر است و...تابینهایت، یعنی تمام نظام هستی از مجموع ممکنات به وجود آمده، یعنی از مجموع اشیائی که وجودشان از جای دیگری(علت آنها)به آنها رسیده است، علتشان بوده است که به آنها وجود داده است.
با یک مقدمه سادهای که احتیاج به آن حرفها نداشتهباشد، میشود این مساله را فیصله داد و آن مقدمه ساده این است: شما در فلسفه امروز و در حرفهای مادیین زیاد میخوانیدکه میگویند هر چیزی تا وجودش اجتناب ناپذیر نباشد وجود پیدا نمیکند، یعنی تا وجودش ضروری نشود وجود پیدا نمیکند.مثلابه شما میگویند گردش این صفحه را نگاه کنید، اگر این گردش الآن وجود دارد، ضرورت پیدا کرده است کهوجود پیدا کند، یعنی مجموع شرایط و علل به آن ضرورت بخشیدهاند، که این را میگویند «ضرورت بالغیر» ، منتهااین ضرورتی است که از ناحیه ذاتش نیست، علت به آن ضرورت داده، و این درست هم هست.ما میگوییم هر ممکنیضروری است، هر ممکن الوجودی واجب الوجود است اما واجب الوجود بالغیر، یعنی هر ممکن الوجودی علتش به آنضرورت بخشیده است.بنابراین وجوب وجود بالغیر با وجوب وجود بالذات اشتباه نشود.آن تقسیمی که ما ذکر کردیم این بود که اشیاءیا ممکن الوجود بالذاتاند یا واجب الوجود بالذات، و البته ما گفتیم ممکن الوجود از ناحیه واجب الوجود بالذات،واجب بالغیر میشود، یعنی چون او واجب الوجود است و به این ضرورت میبخشد، این وجود پیدا میکند.
پس مادیین میگویندنظام عالم نظام ضرورت است، ما هم میگوییم نظام ضرورت است،منتها آنها میگویند دست روی هر چیزی که بگذارید واجب بالغیر است، مامیگوییم این واجب بالغیرها یک جا منتهی میشود به یک واجب بالذات.
پس وجوب بالغیر را احدی انکار ندارد و قابل انکار همنیست.ما آمدیم با آنها توافق
صفحه : 200
کردیم و میگوییم اینعالم، این هستها، این پدیدهها و این نظامی که ما میبینیم، یکنظام صد در صد ضروری و قطعی است.شما کتابهای مادیین را که بخوانید، میبینید کهپر است از این حرفها، کتابهای الهیون را هم که بخوانید، میگویند: «حف الممکن بالضرورتین» دو ضرورت دو طرف هر ممکنی را گرفته است.
ما این بحث را در مقاله هشتم اصول فلسفه[مطرح]کردهایم.فلسفهدر این جهت اختلاف نظری ندارد که نظام عالم نظام ضرورت است.حتی روی حسابهای فلسفی، این حرفی کهالآن از دهان من بیرون میآید، در عین اینکه در آن نظام اختیار که ما میگوییم، اختیار به آن معنا در مقابل جبرهست، در عین حال ضرورت است، یعنی چه؟یعنی اصلا محال بود که این حرف، در این ساعت و در این لحظه، از دهان من بیروننیاید.چرا؟چون این حرف در این ساعت و در این لحظه که از دهان من بیرون آمد یا آن پلک چشم شما که تکان خورد،به موجب علتی بوده است، اگر آن علت نبود، محال بود که پلک چشم شما تکان بخورد یا این حرف از دهان من بیرون بیاید،نه یک علت، بلکه مجموع عللی که وجود پیدا کردهاند، به آن ضرورت بخشیدهاند.چطور میشد که این[حادثه]واقعنشود؟علت آن وجود پیدا نکند، و آن علت چرا وجود پیدا کرده؟باز هم یک مجموع شرایط و عللی به آن ضرورت بخشیدهاست.میرویم سراغ آن علت اصلی، به آن هم یک مجموع عللی ضرورت بخشیده است.پس با اینکه موجودات عالم - به قولما و آنها - همه ممکنات هستند، همه واجبات هستند اما واجبات بالغیر. هر واجبی اگربگوییم چرا ضرورت پیدا کرد؟میگوییم چون علتش به آن ضرورت بخشید.
سینویها میگویند اگرتمام نظام هستی از ممکنات تشکیل شود، این ضرورتی که الآن قبولداریم نبود.این ضرورتی که الآن تو هم قبول داری، به دلیل وجود واجبالوجود بالذات است، چون خدا در عالم هست، این نظام عالم نظام ضرورت است و اگر خدا یعنی واجب الوجود بالذاتی در عالمنباشد، نه مخلوق و موجودی هست و نه میتواند این موجود مخلوقها ضروری باشند.چرا؟برای اینکه وجود این موجودممکن وقتی ضرورت پیدا میکند که تمام راههای نیستی بر آن بسته باشد. مثلا اگر این موجود ممکن ده علت دارد، نه علتوجود داشته باشد و یکی وجود نداشته باشد، یک راه نیستی که برایش باز باشد، آن موجود نیست.
پس اشیاءوقتی در دنیا ضرورت پیدا میکنند که تمام راههای نیستی بر آنها
صفحه : 201
بسته باشد.اینکه شماالآن میبینید که این عالم هست و ضروری است[به این جهت است که]تمامراههای نیستی بر عالم بسته شده است.منتها شما میگویید این نظامهمه ممکنات است، من میگویم این نظام منتهی میشود به یک واجب الوجود.از من و شما - هر دو - میپرسنداین[موجود]چرا وجود پیدا کرده است و چرا ضرورت دارد که وجود پیدا کند؟ میگوییم به حکم این علت; به حکم اینکه اینعلت وجود داشته، این هم بوده است; چون این علت وجود داشته، این هم ضرورت پیدا کرده است.
میبینیم این سؤالجواب پیدا کرد.میرویم سراغ این علت، این چرا وجود و ضرورت پیدا کردهاست؟میگویید چون این بود، این نمیتوانست نباشد.میبینیم راست میگوید.سراغاین میرویم، باز شما میگویید چون این بود، این نمیتوانست نباشد. میگوییم بله.
یک فرض دیگر در اینجا هست و آن این است: اگرمن بگویم «الف» چرا وجود دارد؟میگویید چون «ب» وجود دارد.میگفتم خوب، «ب» وجود پیدا نکند که «الف» هم وجودپیدا نکند; این نباشد تا آن هم نباشد.میگفتید چون «ج» بود، «ب» هم نمیتوانست نباشد.میگفتم نه آقا، «الف» نباشدبه اینکه «ب» هم نباشد به اینکه «ج» هم نباشد.میگفتید وقتی «ج» بود، نمیتوانست «ب» نباشد و وقتی «ب» بود، نمیتوانست«الف» نباشد.یکدفعه میگوییم «سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی» ; میگویم آقا، چرا الف «هست» ؟چرا الف«نیست» نیست تا اینکه نه «ب» باشد، نه «ج» باشد، نه «د» باشد...الی غیر النهایه؟یعنی چرا اصلا بر عالم نیستی مطلقحکومت نمیکند؟چه چیزی راه نیستی را بر جمیع عالم بسته است؟یعنی نبودن این شیء بالخصوص[منوط]به این استکه هیچیک از علل آن نباشد; اگر این علل متکی به واجب الوجود بالذات باشند، این[شیء]نمیتواند نباشد.چرا؟چون اگراین[شیء]نباشد باید[علت]آن نباشد، [اگر علت]آن نباشد باید[علت علت] آن نباشد، [اگر علت علت]آن نباشد باید[علت علت علت]آننباشد و...آخر کار اگر همه اینها بخواهند نباشند، باید چیزی نباشد که عدم بر ذات او محال است(یعنی واجب الوجودبالذات)و چون محال است که او نباشد، او باید باشد; او که بود همه اینها هستند.
اما این نظام هر چه جلوترمیرود[میبینیم]این[شیء]در ذات خودش میتواند نباشد، این[شیء]هممیتواند نباشد و...اگر اینها زبان داشته باشند و از هر کدامشان
صفحه : 202
بپرسید چرا هستی؟میگوید من خودم کهنمیخواستم باشم، یکی دیگر مرا هست کرد; چون آن هست، من مجبورم باشم. به آن هم که میگفتیم، میگفت من میتوانستم نباشمولی آن دیگری که هست، من مجبورم که باشم.ما تا وقتی این نظام را قطع کنیم و ببریم، هر جا که از کمرگاهش بگیریم،جواب داریم.مثلا ما به این سه شیء میگوییم چرا هستند؟میگوید این بالا سر من هست، من نمیتوانستم نباشم.اما اگر رویتمام این نظام یکجا دست بگذاریم، بگوییم چرا تمام آن یکجا «نیست» نیست و چه دلیلی دارد که باید باشد؟[بدون واجبالوجود بالذات جواب نداریم]; یعنی اگر تمام نظام عالم از ممکنات باشد(ممکن است باشد، ممکن است نباشد)،پس چرا هست و چرا ضرورت دارد؟هستی و ضرورت و جبری بودن این نظام و اینکه هر چیزی که هست باید باشد و محالاست که نباشد[به این جهت است که] یک ضرورت وجود بالذاتی در عالم هست، واجب الوجود بالذاتی در عالم هست، و الا اگر تماماین نظام هستی، همه اشیائی است که زبان حالشان در ذات خودشان این است که میگویند من میتوانم باشم میتوانمنباشم، من که هستم به حکم خودم نیستم و من که ضرورت دارم به حکم خودم ضرورت ندارم، دیگری به من داده، دیگریهم [همین را]میگوید و...در این صورت برای این سؤال جواب پیدا نمیکنیم، میگوییم تو نباش به اینکه علتت هم نباشدبه اینکه علت علتت هم نباشد، چرا تو «نیست» نیستی به اینکه نه علتت میبود و نه علت علتت و نه علت علت علتت و نه...؟ چه محالی لازم میآمد؟پس ممکن بود کههیچ چیز نباشد؟بله، ممکن بود هیچ چیز نباشد.پس چرا هست؟بنابراین تمام نظام ممکناتحکم ممکن واحد را پیدا میکند که باز متکی به واجب الوجود است.
اگر از این راه واردشویم، احتیاجی نیست که ما آن براهین مخصوص باب تسلسل را اثبات کنیم،بلکه همین که گفتیم، با یکی از براهین باب تسلسل خیلی قریب الماخذاست، و حتی لزومی ندارد وارد آن مطلبی شویم که قدری اثباتش مشکل است(که علت و معلول باید با یکدیگر همزمان باشند)،فقط همین مقدار که وارد شویم، با یک محاسبه فلسفی درک میکنیم که چون هستی و ضرورت در عالم هست، واجبالوجود بالذات در عالم هست و تمام این هستیها متکی به واجب الوجود بالذاتاند.
اصل متن
No comments:
Post a Comment